تبلیغات
موضوعات
- دستهها
- دانلود کتاب (۸۴)
- داستان بلند (۵۹)
- داستان کوتاه (۲۵)
- دانلود رمان (۸۳)
- رمان ایرانی (۵۷)
- رمان و داستان (۸۴)
- رپورتاژ (۹)
- دانلود کتاب (۸۴)
لینک دوستان
آمار و اطلاعات
- تعداد مطالب : 93
- تعداد نظرات : 3
- بازديد امروز : 6139
- بازديد ديروز : 8493
- افراد آنلاين : 16
- تبادل لينك با 8 سايت
رپورتاژ ها



نام رمان : بهار
نویسنده : فاطمه زاهدی
خدا جون! خدای مهربون! خدایی که از راز دلِ همه خبر داری! خدایی که به ما قلبی دادی که گنجینۀ مهر و محبته! خدایی که عشق رو در وجود ما به ودیعه گذاشتی!خدایی که از روح خودت در ما دمیدی تا جسم خاکی ما به حرکت در بیاد و عشق رو چاشنی زندگی کردی تا ما آدما انگیزۀ زنده بودن داشته باشیم! خدایی ک ما رو دوست داری! کاری کن عقیدۀ پدر و مادرم عوض بشه و با عشق من و شهریار مخلفت نکنن. خداجون، می دونی که من شهریارو چقدر دوست دارم و اون هم منو چقدر دوست داره. عشق ما، یه عشق پاکه و خودت می دونی که آرزوی ما دو نفر ازدواجی از سَرِ عشقه، نه هوسی گناه آلود. خدا جون به ما کمک کن به وصال هم برسیم… ازت خواهش می کنم!
بهار، دختر سفید روی ابرو کمانی با چشمانی سیاه به رنگ شب یلدا، پس از زمزمۀ این کلمات، از حرم امامزاده صالح بیرون آمد، و در حالی که هنوز نشئۀ راز و نیاز با خدا بود، کتابهایی را که در دست چپ داشت، به دست راست خود داد و از میدان تجریش به سمت خیابان شریعتی به راه افتاد. برای رفتن به خانه باید سوار تاکسی می شد؛ اما هوس کرده بود پیاده برود و در خیال خود، با یاد شهریار، حالی بکند.
اواخر مهرماه بود، هوای ابری گویا هوس باریدن داشت؛ ولی دِل دِل می کرد.
خنکای هوا لذت بخش بود و بهار با خود می گفت، جون می ده برای پیاده روی ؛ اما با شهریار. طبق معمول، میدان تجریش و خیابانها غلغله بود؛ اما بهار کسی را نمی دید. راه رفتنش به نوعی پرواز شبیه بود. فکر کردن به شهریار گویا سبب دفع جاذبۀ زمین و سبکباری او شده بود. حتی صدای خش خش خرد شدن برگهای خشک را در زیر پایش نمی شنید.خیال شهریار بر همۀ حس هایش غالب بود.
همچنان که آرام گام بر می داشت، روزهای اول آشنایی با شهریار، همسایۀ رو به رویی، بر پرده ذهنش نقش بسته بود و مانند فیلم سینما از برابر چشمانش عبور می کرد. اولین نگاه شهریار را به یاد آورد که از لای پردۀ اتاقش رد شده، از درز پردۀ نیمه باز اتاق خودش عبور کرده و به او دوخته شده بود؛ و همان یک نگاه بس بود. بهار در آن نگاه هیچ نشانه ای از ناپاکی ندیده بود؛ برای همین هم به دلش نشست. روز بعد از آن را به یاد آورد که شهریار، سر خیابان اصلی، با جسارت هر چه بیشتر، به او سلام کرده و خواستار چند کلام حرف زدن شده بود.
راستی که خر بودم! حتی جواب سلامش رو هم ندادم. بیچاره خیلی حالش گرفته شد؛ اما خوشم اومد که جا نزد. (بیشتر…)
متن تبلیغات
تبلیغات
آخرین مطالب
- وبسایت مشابه مستر بلیط ، علی بابا ، سپهر ۳۶۰
- ثبت شرکت و ثبت برند با موسسه حقوقی مشهور
- تربیت سگ
- معرفی سایت اکسپرس مووی (فیلم و سریال)
- دانلود پروپوزال و پایان نامه آماده رایگان !چه عجیب!
- بهترین پنل پیامک
- اهداف بازاریابی
- زندگی در جزیره ی کیش
- ویژگی گیت کنترل تردد خوب
- دانلود رمان کولی
مطالب تصادفی
- دانلود رمان جادوی عشق
- داستان ماجرای پسر و کوتاه کردن چمن
- دانلود رمان کولی
- داستان عبرت انگیز کنار گذاشتن مشکلات
- دانلود رمان آسمان
دانلود آسان
تبلیغات متنی
تبليغ متني سايت و وبلاگ شما در اين مكان
تبليغ متني سايت و وبلاگ شما در اين مكان
آرشیو ماهانه
- دانلود رمان امانت عشق - 42,181 views
- دانلود رمان پیمان قلب ها - 38,426 views
- دانلود رمان شب نیلوفری - 30,351 views
- دانلود رمان آبی تر از عشق - 28,022 views
- دانلود رمان الهه شرقی - 27,983 views
- دانلود رمان ردپای عشق - 27,382 views
- دانلود رمان حسرت - 27,218 views
- دانلود رمان توسکا - 26,895 views
- دانلود رمان چشم هایی به رنگ عسل - 25,556 views
- دانلود رمان کافه پیانو - 24,655 views



این سایت در

